وقتی این خاطره رو توی یکی از وبلاگ ها خوندم یاد پست صبر خودم افتادم چقدر آدم ها عواطفشون،احساساتشون ، می تونه باهم فرق داشته باشه...
زنده باشی جناب سرهنگ
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه
عقب مانده ذهنی که آب دَهَنِش کِش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت
به هر کسی که میرسه با زبون بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو
ببنده ....! اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اِکراه داشتن و فرار
میکردن ....!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور
وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت میکردند.. ! یکی از اونها سرهنگی
بود که نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داشت چون بقیه با دقت به حرفاش
گوش میکردن و بهش احترام میذاشتن... ! این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و
به اون مامورها نزدیک شد و از همون سرهنگی که اشاره کردم خواست که دگمه
پیراهنش رو ببنده... ! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با
دقت دگمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد وسط خیابان و جلوی همکاراش به
اون عقب مونده ذهنی سلام نظامی داد و ادای احترام کرد .....! اون عقب
مونده ذهنی که اصلا توقع این حرکت رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش
سلام داد و بطرف پیاده رو اومد … لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود
رو هیچوقت فراموش نمیکنم ....!
بعد از این قضیه با خودم گفتم کاش
اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم !
اما احساس کردم اگر فقط بعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر باشه ! این
کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز
انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند ! ….. زنده باشی جناب سرهنگ !